جمعه 25 ارديبهشت 1394 ساعت 14:43 |
بازدید : 93271 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
(نظرات )
تکرار کن تکرار کن ، فراغت را و رهایی را تکرار کن خنده ی بلند شاخسار بی تاب را بر پرواز بی گاه پرنده ها که صیادی در میان نبوده است جز باد تکرار کن پرنده ای را که چون اندیشه ی سپید و شاد من جز دل ابرها آشیان گرم هیچ باغی را نپذیرفته است تکرار کن
نفس های شکوفه را زیر منقار سنگین مرغ بهار تکرار کن پرپر شدن را و شکفتن را تکرار کن خزان شدن را و رستن را تکرار کن غرور شادمانم را بر اسب بادپای چوبین و ریزش حصار بلنمد قلعه ی مفتوح موهوم را تکرار کن پیشانی خونی همگنان معصوم را تکرار کن جاده ی گریزان را تا آستانه ی نخستین خانه شهر مه آلود و نغمه ی دردنکن را تا گوش نخستین دختر برآن آستانه مردد و تپش هایم را تا سینه ی آن دختر که گلوگاهش افق روشن ستاره ای زرین بود و اینک پروازگاه پرنده ای زرین است تکرار کن نفرینم را تا مفصل بالهای آن پرنده و بشکن بالهایی را که بر آشیان سرد بوسه های من گسترده اند بوسه هایی که از هول پرنده ی زرین بر گرد آشیانه ی خود سرگردانی و دریغ آرمیدن را به نغمه ای سوگوار تسبیح می کنند تکرار کن استغراق شبانه را بر دریچه ی آزاد در گذرگاه عطرهای بر بال نسیم مسافر تکرار کن لحظه های بازنیافتنی را خوابگردی کودکانه را در نخستین غروب های بهار دشت تا ساقه های شاداب زیر پای سنگین چشم هایم خم شوند تا رویش علف ها را با کف پاهای عریان احساس کنم تا تپش قلب کوچک پروانه را بر سینه ی کرم غنچه بشنوم تا چشم انداز احساس های گوارا را با درنگی بی تابانه بر تجربه های دردنک حصار رضایت کشم تا زندگی را بپذیرم تا به مرگ نیندیشم تا به هیچ نیندیشم تا اندیشه ای نداشته باشم تکرار کن تا اشتباه نکنم تا بی خردانه بر لحظه ها گام نگذارم تا ناهشیار و بی اعتنا کنون را به فریب باغ های ناشکفته ی فردا ، آزرده نسازم تا به افق ننگرم و دریای جیوه را با همه نرمی و تلاطم زیر پای خود و پیش روی خود احساس کنم تکرار کن و مقدر کن تا پشیمان نشوم تا پشیمان شوم که چرا پشیمان شدم تکرار کن و لحظه هایی را که به گرداب حادثه پایان یافت مقدر کن تا جویبار لحظه ها را به سوی دریای آرام حادثه ای دلپذیر کج کنم مقدر کن تا خود حادثه ای شوم تکرار کن مرا تکرار کن آمین
بر دست سیمگونه ی ساقی روشن کنید شمع شب افروز جام را با ورد بی خیالی باطل کنید سحر سخن های خام را من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح پای حصار نیلی شبها دویده ام از لاشه های گند هوس ها رمیده ام مستان سرشکسته ی در راه مانده را با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش هشیار کرده ام تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز زنجیر های وحشی پرسش را چون بردگان وحشی از خواب بیدار کرده ام کوتاه کن دروغ شب نیست بزمگاه پری ها شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز از آبهای رفته به دریای دوردست و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها نجوا نمی کنند درختان به گوش رود جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای یا چشم شبروی که گرسنه است به برق سکه های گران سنگ بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر در خود مبند شعر صداهای ناشناس رود است آنکه پوه کند روی سنگ ها باد است آنکه می کشد از دره هیا نفیر نفرین چشم هاست سنگ ستاره ها که به قصر خدا زدند کوتاه کن دروغ از من بپرس راز شب خسته بال و پیر من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب از من بپرس! من بیدار چشم مسلخ بود م در انتظار دشنه ی مرگم نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید بر هر چه قصه های دروغ است نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام تا خوابگاه دختر مستی جنگیده ام ز سنگر هر جام از من بپرس ! آری من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی بیدار بوده ام با دست های مرده ی چشم سفید خویش دروازه سیاه افق را گشوده ام سحری درون قلعه ی شب نیست
-------------------------------------------------
پشت این خانه حکایت جاریست نیست بی رهگذری ، کوچه خمار هرزه مستی است برون رفته ز خویش می کشاند تن خود بر دیوار آنچنانست که گویی بر دوش سایه اش می برد او را هر سو نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی نه صدایی است از او در خیالش که ندانم به کدامین قریه است خانه ها سوخته اینک شاید قصر ها ریخته شاید در شب شاید از اوج یکی کوه بلند بیرقش بال برابر گذران می ساید دودش انگیخته می گردد با ریزش شب دره می سازد هولش در پیش مست و بیزار و خموش می رود کفر اندیش در کف پنجره ای نیست چراغ که جهد در رگ گرمش هوسی یا بخندد به فریبی موهوم یا بخواند به تمنای کسی می برد هر طرف این گمشده را کوچه ی خالی و خاموش و سیاه وای از این گردش بیهوده چو باد آه از این کستی بی عربده آه شهر خاموشان یغما زده است کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای یک دریچه نگشوده است به شب تا اتاقی نفسی تازه کشد تا نسیمی چو رسد از ره دشت در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد پشت در پشت هم انداخته اند خانه ها با هم قهرند افسوس شب فروپاشد خاکستر صبح بادها زنده ی شهرند افسوس مست آواره به ویرانه ی صبح پای دیواری افتاده به خواب خون خشکیده به پیشانی اوست با لبش مانده است اندیشه ی آب